http://www.dwyerfineart.com/home%20page%20850.jpg


زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود.

روزگار روبه راه بود. هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود.
با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود.
زیر گنبد کبود بازیِ خدا نیمه کاره مانده بود.
واژه ای نبود و هیچ کس، شعری از خدا نخوانده بود.
تا که او مرا برای بازیِ خودش انتخاب کرد.
توی گوش من یواش گفت: تو دعای کوچک منی، بعد هم مرا مستجاب کرد.
پرده ها کنار رفت، خود به خود با شروع بازیِ خدا، عشق افتتاح شد.
سالهاست اسم بازی من و خدا زندگی ست.
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست.
بازی ای که ساده است و سخت، مثل بازی بهار با درخت.
با خدا طرف شدن کار مشکلی ست، زندگی، بازی خدا و یک عروسک گلی است...!


عرفان نظرآهاری


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد