زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود.
روزگار
روبه راه بود. هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود.
با وجود این مثل اینکه چیزی
اشتباه بود.
زیر گنبد کبود بازیِ خدا نیمه کاره مانده بود.
واژه ای نبود و
هیچ کس، شعری از خدا نخوانده بود.
تا که او مرا برای بازیِ خودش انتخاب
کرد.
توی گوش من یواش گفت: تو دعای کوچک منی، بعد هم مرا مستجاب کرد.
پرده ها
کنار رفت، خود به خود با شروع بازیِ خدا، عشق افتتاح شد.
سالهاست اسم بازی من و
خدا زندگی ست.
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست.
بازی ای که ساده است و
سخت، مثل بازی بهار با درخت.
با خدا طرف شدن کار مشکلی ست، زندگی، بازی خدا و یک
عروسک گلی است...!
عرفان نظرآهاری