فصل دلتنگی ما ادمها وقتیست که دلمان نمی
خواهد از هیچ جا ِ هیچ صدایی بشنویم ِ مگر صدایی که ما را بیشتر و بیشتر
در عمق خودمان فرو ببرد و از نگاه اطرافیانمان در امانمان بدارد. فصل
دلتنگی ما جوان ها وقتی است که می بینیم یا فکر می کنیم که هیچ کس نیست ِ
دو کلام با انها گپ بزنیم و به انها بگویم که مشکلمان چیست و از کجل اب می
خورد؟ این وقتها خودمان را به در و دیوار می زنیم که مرهمی برای دردهایمان
بیابیم ِ اما نمی توانیم تا این که با گذشتن یک غروب ِتمام شدن یک شب بر
امدن خورشید ِ دیدن یک دوست ِ دست خطی خواندن از یک اشنا و ... ناگهان
دلمان باز می شود و کم کم دوباره خودمان را در میان دریایی از امید ِ ارزو
و خیلی از خوبیهی می بینیم. این
وسط چه اتفاقی می افتد که ما نمی فهمیم کمی دلتنگ شدیم ِ کمی حالمان گرفت
و کمی به خود باز امدیم . ایا تا به حال دچار این حالت یعنی دلتنگی شدید؟ ایا تا به حال فکر کردید که چه مواقعی و چه طور دلتنگ می شوید؟ اصلا دلتنگی یعنی
چه؟ دلتنگی چه رنگی است؟ اگر دلتنگی سیاه است ِ پس چطور وقتی دلتنگ هستیم
ِ وقتی دلملن می گیرد ِ یه حس نیمه خوب ِ نیمه بد وجودمان را می گیرد ِ
حتی بعضی ها می گویند دمی فارغ شدن از هیاهوی بیرون و در خود فرو رفتن
غنیمتی است. مرز بین دلتنگی ِ بین یک حس گنگ و ناشناخته ِ اما نه چندان زجر اور با یک بیماری شناخته شده مانند افسردگی چیست؟ اگر
من دلتنگ هستم ِ اگر گاهی اوقات بد جوری دلم می گیرد و ذهنم و افکارم تا
ناکجا اباد سیر می کند ِ یعنی افسرده ام. ایا من حق ندارم گاهی برای خودم
ِ برای دلم و برای انچه کرده ام ِ در خودم فرو روم. ایا من حق ندارم گاهی
وقتها تنها ِ به تنهایی های خودم فکر کنم ؟ چه خوب می شد اگر ما مرز بین حالتهای درونی خود را و حالتهای درونی دیگران را می شناختیم. چه
خوب است اگز گاهی دلمان بگیرد اما افسرده نشویم گاهی به فکر کارهای
خودمانِ در اندیشه محاسبه رفتار و کردار و گفته های خودمان باشیم اما
بدانیم که مضطرب نیستیم بدانیم که اینها با دلهره و استرس فرق دارد. به قول شاعر: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود