من به پایان زمان نزدیکم!

من به پایان زمان نزدیکم ، شوقِ فریادِ مرا می‌شنوی؟

من اگر دلزده از بارانم، من اگر خسته از این تکرارم، من اگر تنهایم ، غصه‌ای نیست

که این تنهایی راه این آبادیست، تو به این دلزدگی هیچ مگو

که من اینجا شب ‌و روز پشت این سایه‌ی سنگین قفسی می‌بینم!

من و این دلزدگی، سالها هست که بر سایه‌ی شب مهمانیم

بیش از این تابم نیست، تو اگر می‌ترسی، با منِ خسته نیا و همین جا بنشین

تا که روزها گذرد، پیرمردی آید و بگوید.. ای مسافر!

منتظر بر چه کسی، بر سر راه نشستی؟

سال‌ها هست دگر خش‌خش برگ خزان زیر پای خسته‌ی رهگذران

بر نمی‌خیزد از این کوچه‌ی سرد

سال‌ها هست که ماه روی تاریکی شب می‌تابد

و کسی سر به بالا نگرفته است ببیند رخ زیبایش را!

سال‌ها هست کسی، رویش‌ِ غنچه‌ی یاسی ندیده است به این باغ کهن

تو اگر می‌مانی، قصه این است

بدان ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد