امروز از همیشه تنهاترم

این روزها ...

عجیب دلم گرفته است !

من ...

به خاطر همه صداقتم

به خاطر باکرگی دیرپای احساسم

و به خاطر همه آنچه که هستم

شرمسارم !!!

همه آن چیزی که

هیچ تناسبی با دنیای پیرامونش ندارد !

من ستاره ای هستم

که به خاطر همه گوشه های تیزش

شرمسار است !

دلم می خواهد برای یکبار هم که شده

دایره بودن را تجربه کنم !

دلم می خواهد نقشی باشم

بر دفتر خط خطی کودکی

تا بتوان ساده پاکش کرد !

یا بی تفاوت مرورش کرد و از کنارش گذشت !

اما ...

این روزها که می گذرند

حسی غریب از هوای رفتن دارم !

از این ماندگی

از این کوچ دوباره بی انتهای ماندگار، خسته ام ...

خسته ام ...

خسته ام ...

آنقدر خسته

که دیگر حتی برای خداحافظی آخر هم

حوصله ای باقی نیست !

دلم می خواهد بنویسم ...

بنویسم ...

بنویسم ...

آنقدر که تا پایان هر چه سپیدی !!!

دلم می خواهد بروم ...

بروم...

بروم...

آنقدر که ...

تا پایان خودم ...!


(شعر از لعیا که برای حل من سرود)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد