خداوندا تقدیرم را زیبا بنویس
کمکم کن آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم و آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم
بهتره برای چیزی که هستی مورد نفرت باشی
تا این دوستت داشته باشن برای اون چیزی که در واقع نیستی
انسان ها ممکنه سخنانت رو فراموش کنن .. ولی هیچ زمان احساسی
که تو باعث شدی تا تجربه اش کنن رو فراموش نخواهند کرد
اهمیت عاشق بودن بیشتر از مورد علاقه کسی واقع شدن هست
هیچوقت در مبارزه خودت رو محدود نکن ..بلکه با محدودیت هات مبارزه کن
وقتی به گذشته نگاه میکنم چیزی که باعث میشه افسوس بخورم اینه که اغلب اوقات
وقتی کسی رو دوست داشتم احساسم رو به زبون نیاوردم.
در بین سختی ها و مشکلات فرصت های طلایی نهفته هست
دوستت رو از روی شخصیت و باطنش انتخاب کن و جورابت رو به وسیله رنگ اون
اگه جورابت رو فقط از رو جنسش انتخاب کنی زیبا نیست و دوست رو هم از روی رنگ و
نژادش انتخاب کردن عاقلانه نیست
من تنها یه نفرم و هنوز هم به اندازه یه نفر توانایی دارم
من همه کار نمیتونم انجام بدم ولی میدونم که میتونم بعضی کارها رو انجام بدم
پس هیچوقت انجام اون بعضی کارهایی رو که میتونم انجام بدم رد نمیکنم و کاری
اگه از دستم ساخته باشه انجام می دم....(هلن کلر
هیچوقت برای حفاطت خودت از حصار استفاده نکن ... در واقع دوستات هستن که حافظ تو
هستن
یادت باشه نه تنها باید هر حرف درستی رو سر جای خودش و به موقع بزنی بلکه
سخت تر اینه که باید حواست باشه که در مواقعی هم که وسوسه می شی
سخن اشتباهی رو به زبون نیاری
ثروت یا فقر انسانها به میزان داراییشون نیست..بلکه به رفتار و منش و شخصیتی هست
که از اون برخوردارن
شخصیت آدمها باعث میشه که درهای بسته رو اونا باز بشه ..ولی چیزی که باعث میشه
این درها همیشه باز بمونه رفتار و اخلاق پسندیده و باطن درست اوناست
موفقیت در واقع بیشتر زمانی اتفاق میافته که تو بتونی مقاومت کنی و ادامه بدی
حتی بعد از اینکه دیگران از مبارزه و تلاش دست کشیده اند ..
هیچوقت اخم نکن ..چون اونوقت هرگز کسی رو که با لبخندت عاشقت خواهد شد
نخواهی شناخت
دلیل و فلسفه زندگی همیشه شاد بودن نیست... بلکه مفید و قابل احترام بودن و
همدردی با دیگران هست که باعث تفاوت بین این که فقط زندگی کرده باشی
یا اینکه خوب و درست زندگی کرده باشی میشه
یه کشتی توی بندر مسلما صحیح و سالم میمونه ولی یادت باشه که کشتی ها واسه سفر
کردن ساخته شدن نه یه جا موندن ..
و بالاخره این که طول زندگی و تعداد سالهایی که زندگی کردی مهم نیست
بلکه نحوه ای که در طی سالها زندگی کرد ه ای مهمه
و هر روز او متولد میشود؛
عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...! و این, رنج است.
یاد گرفتم که
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند
از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم از من بیزار خواهد بود
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
از عجایب روزگار است
که درست وقتی آماده می شویم زندگی راحتی داشته باشیم
مرگ فرا می رسدfor everyone
کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند
طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد
ولی کلاغ گفت
هر چه از دوست رسد نیکوست و نتیجه آن شد که می بینی
طوطی همیشه در قفس
و کلاغ همیشه آزاد
خدای من !
تنها مهربانم ... یکتای بزرگوارم ...
همه چیز را مثل همیشه به تو می سپارم ! ... تویی که مهربانترینی !
عشق ...
آرامش ...
اوج احساس دوست داشتن ...
صبر ...
شکیبایی ...
انتظاری شیرین ! ...
انتظاری از جنس نور ...
همه ی اینها را به من آموختی خدای مهربانم ...
و اکنون !
لحظه ای ناب رسیده است !
لحظه ای که پایان تمامی سردرگمی هاست ...
خداوندا !
دریاب روحی را که همیشه در هر حال تنها تو تکیه گاه زمین و آسمانش بودی !
خداوندا !
دریاب مرا ! ... دریاب بنده ات را که تمام بهترین ها را همیشه از تو می خواهد .
دریاب مرا که غیر از تو کسی برای من نیست !
چشم براه مهر و بزرگی ات هستم ... مثل همیشه ... تا همیشه ...
مرگ من روزی فرا خواهد رسبد
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار الود دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها دیروز ها!
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزد ارام روی دفترم
دستهایم فارغ ار افسون شعر
یاد می ارم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
اه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو میروند
پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناس می خزند
رو ی کاغذ ها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا مینهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر ایینه میمتند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
میرهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته هاو ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سد مرا
میفشارد خاک دامن گیر خاک!
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
ان روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو میرفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره میگشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام میبارید
بر نردبام کهنه ی چوبی
بر رشته ی سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفید لیز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور –
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
… فردا
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های باطل را
از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک می کردم
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزهای هر سایه رازی داشت
هر جعبه ی صندوقخانه سر بسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن میشد ، کش می آمد ، با تمام
لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم
های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار باران بود که میریخت ، که میریخت ،
که می ریخت:((