بوی غربت


بوی غربت میدهم اما غریبه نیستم گرچه می دانم عمری در غریبی زیستم

مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام تا بفهمم عاقبت در جستجوی چیستم

مراقب ماسه های زندگی باشید !!!

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شی ، را روی میز گذاشت ....وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بزرگ سس مایونز را برداشت و شروع به پرکردن آن با چند توپ گلف کرد . بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است ؟ و همه تایید کردند .
سپس پروفسور ظرفی از سنگ ریزه برداشت و آنها را به داخل شیشه ریخت و شیشه را به آرامی تکان داد . سنگریزه ها بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند . دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است ؟ و همه تایید کردند .
دوباره پرفسور ظرفی از ماسه برداشت و داخل ظرف ریخت و ماسه ها ، همه جاهای خالی را پر کردند . او یکبار دیگر پرسید آیا ظرف پر است ؟ و دانشجویان یک صدا گفتند : بله .
سپس پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میزش برداشت و روی همه محتویات شیشه خالی کرد و گفت در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها را پر می کنم !!! همه دانشجویان خندیدند . در حالی که صدای خنده فرو می نشست . پروفسور گفت : حالا می خواهم شما را متوجه این مطلب کنم که این شیشه ، نمایی از زندگی شماست . توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ...خدا ...خانواده ...فرزندان ...سلامتی ، دوستان و علاقه تان .
چیزهای که اگر بسیاری از مال و اموالتان از بین برود ولی اینها بمانند ، باز زندگی تان پا بر جا خواهد ماند . سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند ..مثل : کار ، ماشین ، و خانه یتان .
و ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسائل خیلی ساده ...پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها را در ظرف قرار دهید دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپ گلف نمی ماند درست عین زندگی . اگر شما همه وقت و انرژی تات روی چیزهایی ساده و پیش پا افتاده صرف کنید دیگر جایی و زمانی برای چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت دارد توجه زیادی نمیکنید ...با فرزندانتان بازی کنید با دوستانتان بیرون بروید و با آنها خوش بگذارنید .
همیشه وقت برای تعمیرات و خرابی ها و تمیز کردن خانه هست اول مواظب توپ های گلف باشید . چیزهایی که واقعا" برایتان اهمیت دارند . موارد دارای اهمیت را مشخص کنید ...بقیه چیزها همان ماسه ها هستند .
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید : پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند ؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی ، این فقط برای این بود که بشما نشان بدهم که مهم نیست که زندگیتان هر چقدر شلوغ و پر مشغله باشد . همیشه در آن جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست

زخمهای عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ....

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شما چقدر به انرژی درمانی اعتقاد دارین؟؟؟؟؟

بعضی ها

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو
بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه
بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی
بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند
بعضی‌ها حمال کتابند
بعضی‌ها بقال کتابند
بعضی‌ها انباردارکتابند
بعضی‌ها کلکسیونر کتابند
بعضی‌ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان
بعضی‌ها اصلا‏ قیمتی ندارند
بعضی‌ها به درد آلبوم می‌خورند
بعضی‌ها را باید قاب گرفت
بعضی‌ها را باید بایگانی کرد
بعضی‌ها را باید به آب انداخت
بعضی‌ها هزار لایه دارند
بعضی‌ها ارزششان به حساب بانکی‌شان است
بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفکر جماعت نه
بعضی‌ها را همیشه در بانک‌ها می‌بینی یا در بنگاه‌ها
بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند
بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند
بعضی‌ها برای دیدن پول همیشه می‌خوابند
بعضی‌ها برای پول همه کاره می‌شوند
بعضی‌ها نان نامشان را می‌خورند
بعضی‌ها نان جوانیشان را میخورند
بعضی‌ها نان موی سفیدشان را میخورند
بعضی‌ها نان پدرانشان را میخورند
بعضی‌ها نان خشک و خالی میخورند
بعضی‌ها اصلا نان نمیخورند
بعضی‌ها با گلها صحبت می‌کنند
بعضی‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند
بعضی ها صدای آب را ترجمه می‌کنند
بعضی ها صدای ملائک را می‌شنوند
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمی‌دهند
بعضی ها در تلاشند که بی‌تفاوت باشند
بعضی ها فکر می‌کنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود می‌دانند
بعضی ها فکر میکنند پول مغز می‌آورد و بی پولی بی مغزی
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می‌کشند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می‌گیرند
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمی‌کشند
بعضی ها یک درجه تند زندگی می‌کنند، بعضی‌ها یک درجه کند
هیچکس بی‌درجه نیست
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما می‌خورند
بعضی ها در تمام زندگی‌شان نقش بازی می‌کنند
بعضی از آدمها فاصلة پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر، بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی
بعضی ها به پز میگویند پرستی

اگر

اگر جهت حرکتت درست نباشد مهم نیست با چه سرعتی برانی

پس رفیق بهتر است سرعتت را کم کنی و ببینی داری به کجا میروی

البته بهتر است به جای آنکه به این کار کاهش سرعت بگوییم

انرا افزایش سرعت بنامیم

چرا که وقتی عجله نکنی وقت را ذخیره میکنی


خداوندا تقدیرم را زیبا بنویس

کمکم کن آنچه را تو  زود می خواهی من دیر نخواهم و آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم

متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستی



روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود:

متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم

درس هایی اززندگی

بهتره  برای چیزی که هستی مورد نفرت باشی

تا این دوستت داشته باشن برای اون  چیزی که در واقع نیستی

 انسان ها ممکنه سخنانت رو فراموش کنن .. ولی هیچ زمان احساسی

که تو  باعث شدی تا  تجربه اش  کنن رو  فراموش نخواهند کرد

اهمیت عاشق بودن بیشتر  از مورد علاقه کسی واقع شدن هست

هیچوقت در مبارزه خودت رو محدود نکن ..بلکه با محدودیت هات مبارزه کن

وقتی به گذشته نگاه میکنم چیزی که باعث میشه افسوس بخورم اینه که اغلب اوقات

 وقتی کسی رو دوست داشتم احساسم رو به زبون نیاوردم.

در بین سختی ها و مشکلات فرصت های طلایی نهفته هست

 

دوستت رو از روی شخصیت و باطنش  انتخاب کن و جورابت رو به وسیله رنگ اون

 اگه جورابت رو فقط از رو جنسش انتخاب کنی زیبا نیست و دوست رو هم  از روی رنگ و

 نژادش انتخاب کردن عاقلانه نیست

 

من  تنها یه نفرم و هنوز هم  به اندازه یه نفر توانایی دارم 

من همه کار نمیتونم انجام بدم ولی  میدونم که میتونم بعضی  کارها رو انجام بدم

پس هیچوقت انجام اون بعضی کارهایی رو که میتونم انجام بدم رد نمیکنم و کاری

اگه از دستم ساخته باشه انجام می دم....(هلن کلر

 

هیچوقت برای حفاطت خودت از حصار استفاده نکن ... در واقع دوستات هستن که حافظ تو

هستن

 

یادت باشه نه تنها باید هر حرف درستی رو سر جای خودش و به موقع بزنی بلکه

 سخت تر اینه که باید حواست باشه که در مواقعی هم که وسوسه می شی

 سخن اشتباهی رو به زبون نیاری

ثروت یا فقر انسانها به میزان داراییشون نیست..بلکه به رفتار و منش و شخصیتی هست

 که از اون برخوردارن 

 

شخصیت آدمها باعث میشه که درهای بسته رو اونا باز بشه ..ولی چیزی که باعث میشه

این درها همیشه باز بمونه رفتار و اخلاق پسندیده و باطن  درست اوناست

 

موفقیت در واقع بیشتر زمانی اتفاق میافته که تو بتونی مقاومت کنی و ادامه بدی

  حتی بعد از اینکه دیگران از مبارزه و تلاش  دست کشیده اند ..

هیچوقت اخم نکن ..چون اونوقت هرگز کسی رو که با لبخندت عاشقت خواهد شد

نخواهی شناخت

دلیل و فلسفه زندگی همیشه شاد بودن نیست... بلکه مفید  و قابل احترام بودن و

 همدردی با دیگران هست که باعث  تفاوت بین  این که فقط زندگی کرده باشی

 یا اینکه  خوب و درست  زندگی کرده باشی میشه    

 

 

یه کشتی توی بندر مسلما صحیح و سالم میمونه ولی یادت باشه که کشتی ها واسه سفر

کردن ساخته شدن نه یه جا موندن ..

و بالاخره این که  طول زندگی و تعداد سالهایی که زندگی کردی مهم نیست

بلکه نحوه ای که در طی سالها  زندگی کرد ه ای مهمه


و هر روز او متولد میشود؛

عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛  

سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...  و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...! و این, رنج است.

یاد گرفتم

یاد گرفتم که

با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند

با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند

از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم از من بیزار خواهد بود

تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم

از عجایب روزگار است

از عجایب روزگار است

که درست وقتی آماده می شویم زندگی راحتی داشته باشیم

مرگ فرا می رسد

طوطی

for everyone

کلاغ و طوطی  هر دو سیاه و زشت آفریده شدند

طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد

ولی کلاغ گفت

هر چه از دوست رسد نیکوست و نتیجه آن شد که می بینی

طوطی همیشه در قفس

و کلاغ همیشه آزاد

خدا..........

خدای من !

تنها مهربانم ... یکتای بزرگوارم ...

همه چیز را مثل همیشه به تو می سپارم ! ... تویی که مهربانترینی !

عشق ...

آرامش ...

اوج احساس دوست داشتن ...

صبر ...

شکیبایی ...

انتظاری شیرین ! ...

انتظاری از جنس نور ...

همه ی اینها را به من آموختی خدای مهربانم ...

و اکنون !

لحظه ای ناب رسیده است !

لحظه ای که پایان تمامی سردرگمی هاست ...

خداوندا !

دریاب روحی را که همیشه در هر حال تنها تو تکیه گاه زمین و آسمانش بودی !

خداوندا !

دریاب مرا ! ... دریاب بنده ات را که تمام بهترین ها را همیشه از تو می خواهد .

دریاب مرا که غیر از تو کسی برای من نیست !

چشم براه مهر و بزرگی ات هستم ... مثل همیشه ... تا همیشه ...

 

بعد ها.........

مرگ من روزی فرا خواهد رسبد

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستان غبار الود دود

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها دیروز ها!

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزد ارام روی دفترم

دستهایم فارغ ار افسون شعر

یاد می ارم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

میرسند از ره که در خاکم نهند

اه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بر روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک سو میروند

پرده های تیره ی دنیای من

چشم های ناشناس می خزند

رو ی کاغذ ها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا مینهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر ایینه میمتند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

میرهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران میشود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته هاو ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سد مرا

میفشارد خاک دامن گیر خاک!

بعدها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام میماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

ان روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
ان روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو میرفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت



آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره میگشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام میبارید



بر نردبام کهنه ی چوبی
بر رشته ی سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفید لیز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور –



و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
… فردا




گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های باطل را
از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک می کردم



آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزهای هر سایه رازی داشت
هر جعبه ی صندوقخانه سر بسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود



آن روزها رفتند
آن روزهای عید
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز




بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن میشد ، کش می آمد ، با تمام
لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم
های رنگی سیال
و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار باران بود که میریخت ، که میریخت ،
که می ریخت
:((

امروز از همیشه تنهاترم

این روزها ...

عجیب دلم گرفته است !

من ...

به خاطر همه صداقتم

به خاطر باکرگی دیرپای احساسم

و به خاطر همه آنچه که هستم

شرمسارم !!!

همه آن چیزی که

هیچ تناسبی با دنیای پیرامونش ندارد !

من ستاره ای هستم

که به خاطر همه گوشه های تیزش

شرمسار است !

دلم می خواهد برای یکبار هم که شده

دایره بودن را تجربه کنم !

دلم می خواهد نقشی باشم

بر دفتر خط خطی کودکی

تا بتوان ساده پاکش کرد !

یا بی تفاوت مرورش کرد و از کنارش گذشت !

اما ...

این روزها که می گذرند

حسی غریب از هوای رفتن دارم !

از این ماندگی

از این کوچ دوباره بی انتهای ماندگار، خسته ام ...

خسته ام ...

خسته ام ...

آنقدر خسته

که دیگر حتی برای خداحافظی آخر هم

حوصله ای باقی نیست !

دلم می خواهد بنویسم ...

بنویسم ...

بنویسم ...

آنقدر که تا پایان هر چه سپیدی !!!

دلم می خواهد بروم ...

بروم...

بروم...

آنقدر که ...

تا پایان خودم ...!


(شعر از لعیا که برای حل من سرود)

میرحسین کیست؟

میرحسین موسوی متولد خامنه سال ۱۳۲۰ است. کاسب زاده آذری سالهای پرافتخاری را پیش و پس از انقلاب در کارنامه کاری خود به ثبت رسانده است. سالهایی که از عالم هنر به سیاست آمد و از سیاست به هنر بازگشت.و اینک بار دیگر به عالم سیاست باز گشته است. میرحسین موسوی، اگر چه فوق لیسانس معماری دارد اما بیش از انکه در عرصه معماری شناخته شده باشد، چهره ای سیاسی است.

هرچند او به عنوان آخرین نخست وزیر نظام جمهوری اسلامی ایران (پس از مهدی بازرگان، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر و محمدرضا مهدوی کنی) پس از اتمام دوره خدمتش در این منصب، عطای سیاست را به لقایش بخشید و به عالم هنر بازگشت.

او که مدرکش را در بهار سال ۴۸ از دانشگاه ملی (شهید بهشتی) در رشته معماری و شهرسازی اخذ کرد، طرح اداره مرکزی آب و فاضلاب اصفهان را در سال ۱۳۴۸ نوشت و تا سال ۵۰ آن را اجرا کرد. سپس طرح مجموعه کانون توحید را در سال ۱۳۵۰ اجرایی کرد تا آثاری ماندگار در معماری سیاسی ایران برجای گذارد. چرا که کانون توحید چه پیش از انقلاب و چه پس از ان مرکز تجمع سیاسیون منتقد بوده و هست. چه ان زمان که مطهری در آنجا سخنرانی می کرد و چه در سالهای اخیر.

از آثار معماری مهندس معمار در سالهای پس از انقلاب نیز می توان به طراحی ساختمان مزار شهدای هفت تیر، طرح مرکز مطالعات، طرح دانشگاه شاهد، طرح تکیه شهدای اصفهان، طرح بنای یادبود شهید خرازی، طرح مجموعه فرهنگی تجاری بین‌الحرمین شیراز و طراحی سایت دانشگاه علامه طباطبایی در سالهای دهه دوم انقلاب اشاره کرد. موسوی در دهه های بعد از فعالیت خود کاست تا جایی که ساخت مسجد سلمان فارسی نهاد ریاست جمهوری در سال ۱۳۷۶ تنها نماد فعالیت او در سالهای اخیر است. البته میرحسین در طول این سالها بیشتر به نقاشی روی آورد و چندین نمایشگاه نقاشی انفرادی و جمعی را برپا نمود. ۲فرزند نتیجه زندگی مشترک میرحسین موسوی با زهرا رهنورد است.

مسئولیت‌های اجرایی :
۱- عضو شورای انقلاب اسلامی ۱۳۵۹-۱۳۵۸

۲-عضو شورای مرکز ی حزب جمهوری اسلامی ۱۳۶۱-۱۳۵۷

۳- رییس دفتر سیاسی حزب جمهوری اسلامی ۱۳۶۰-۱۳۵۸

۴- قائم مقام دبیرکل حزب جمهوری اسلامی ۱۳۶۰-۱۳۵۸

۵- سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی ۱۳۶۰-۱۳۵۸

۶- وزیر امور خارجه ۱۳۶۱-۱۳۶۰

۷- نخست وزیر ۱۳۶۸-۱۳۶۰

۸- رییس ستاد انقلاب فرهنگی ۱۳۶۰

۹- رییس شورای اقتصاد ۱۳۶۸-۱۳۶۰

۱۰- رییس بنیاد مستضعفان ۱۳۶۸-۱۳۶۰

۱۱- رییس ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح

۱۲- عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام ادامه دارد-۱۳۶۸

۱۳- عضو شورایعالی انقلاب فرهنگی ادامه دارد-۱۳۷۵

۱۴- مشاور سیاسی رییس جمهور ۱۳۷۶-۱۳۶۸

۱۵- مشاور عالی رییس جمهور ۱۳۸۴-۱۳۷۶

۱۶- رییس شورای هنر - ادامه دارد-۱۳۷۸

۱۷- رییس فرهنگستان هنر - ادامه دارد-۱۳۷۸

فعالیت های دانشگاهی:
موسوی در دانشگاه تربیت مدرس دروسی چون مسائل ایران و ریشه‌های انقلاب را تدریس کرده و در دیگر دانشگاه ها نیز به شکل پراکنده تدریس هایی داشته است. از جمله تدریس تاریخ تمدن و فرهنگ و معماری در دانشگاه ملی در سالهای ۱۳۵۷-۱۳۵۴/ او در این سالها رساله های بسیاری را راهنمایی کرده که از جمله آنها می توان به این موارد اشاره کرد:

۱-مقایسة آرای سیدقطب و دکتر شریعتی استاد راهنما-کارشناسی ارشد

۲- مقایسة آرای امام خمینی(ره) و آیت‌ا… نائینی استاد راهنما-کارشناسی ارشد

۳-استراتژی امنیت ملی استـاد مشاور-دوره دکتـری

۴-کاریزما در مدیریت استـاد مشاور-دوره دکتـری

۵-چالش‌های مردم‌سالاری در ایران استاد راهنما-کارشناسی ارشد

۶-نفت و سیاست خارجی در دوران پهلوی۲ استاد راهنما-کارشناسی ارشد

۷-نفت و سیاست خارجی در دهه اول انقلاب استـاد راهنما-دورة دکتـری

۸- چرایی به قدرت رسیدن دولت مطلقه نوگرا در ایران استـاد راهنما-دورة دکتـری

۹- امنیت ایران در عصر جهانی شدن،چالش‌ها و سیاستها استـاد مشاور-دورة دکتـری

۱۰- توسعة مرکز شهر اردبیل استاد راهنما-کارشناسی ارشد

۱۱- طرح دانشگاه هنر اسلامی تبریز استاد راهنما-کارشناسی‌ارشد

۱۲- دولت رانتیر و جامعه مدنی در ایران (۱۳۷۶-۱۳۵۷) استاد راهنما-کارشناسی‌ارشد

۱۳-تأثیر ایدئولوژی سیاسی بر رفتار سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران و آفریقای جنوبی استـاد مشـاور-دورة دکتـری

۱۴- الگوی مدیریت تکنوکراتیک و تأثیر آن بر موقعیت طبقة متوسط جدید ایران استاد مشاور- کارشناسی ارشد

۱۵- بستـرهای همکـاری و رقابـت روسـیه و ایالات متحده در آسیای مرکزی استاد راهنما-کارشناسی ارشد

کتاب ها و تالیفات:
موسوی که در سالهای ۵۸ تا ۶۰ سرمقاله های روزنامه جمهوری اسلامی را می نوشت، آثار مکتوب بسیاری در حوزه فرهنگ و سیاست دارد، از جمله « فرهنگ و واژگان علوم سیاسی در اسلام » انتشارات قلم ۱۳۵۶، «تحلیلی بر دو مفهوم قرآنی» انتشارات قلم ۱۳۵۶، « پنج گفتار دربارة انقلاب و جامعه» تألیف دفتر نشر فرهنگ اسلامی۱۳۷۷-۱۳۷۵

به موسوی رای مدیم



اصولا با توجه به اینکه رای دادن تو این مملکت چیز پیچیده ایه و دیگه حوصله فکر کردن بهش ندارم تصمیم گرفتم کاری کنم که لااقل تا چهار سال آینده پشیمون نشم!


 به موسوی رای می دهم.

قدرت ضمیر ناخودآگاه




قدرت ضمیر ناخودآگاه خود را درک کنید؛ اگر واقعاً قصد دارید که در زندگی خود به موفقیت و کامیابی دست پیدا کنید، باید بدانید که ذهن ناخودآگاهتان به چه صورت کار می کند و از خود واکنش نشان می دهد. باید به این امر اعتقاد داشته باشد که هیچ گاه برای دست یابی به رویاها و آرزوها دیر نیست.


"هیچ گاه برای تبدیل شدن به آن فردی که می خواهید، دیر نیست." جرج الیوت



مغز انسان به دو قسمت تقسیم می گردد: خودآگاه و ناخودآگاه. شاید تا کنون بارها از زبان دانشمندان شنیده باشید که افراد تنها از 10% ذهن خودآگاه خود استفاده مینمایند. باید توجه داشت که ضمیر ناخودآگاه بسیار بزرگ تر و نیرومند تر عمل می کند و در حدود 90% دیگر از واکنش های ذهنی ما را نیز همین قسمت تحت کنترل خود دارد. آیا می دانید ممکن است در زندگی شما چه اتفاقاتی روی دهد اگر بتوانید به طور کامل از ضمیر ناخودآگاه ذهن خود استفاده کنید؟ بله می توانید از قدرت جادویی آن برای پیشبرد و ارتقای زندگی خود بهره بگیرید.



عملکرد ضمیر ناخودآگاه :

ضمیر ناخودآگاه در محل استقرار خود از ما محافظت کرده و ما را زنده نگه می دارد. هر چیزی را که در زندگی خود با حواس پنجگانه مان احساس می کنیم ، تمام چیزهایی را که می بینیم، می شنویم، حس می کینم، می چشیم و بو می کنیم برای تحلیل و بررسی های آتی به ذهن فرستاده می شوند و در قسمت ضمیر ناخودآگاه ما ذخیره خواهد شد.


در این قسمت از ذهن، نوعی مرجع کامل پیرامون کلیه وقایع زندگی ما درست می شود. فرض کنید شما یک تجربه منفی را در زندگی خود بدست آورده باشید، در این شرایط خاطره آن واقعه ناگوار در ذهن شما ثبت و ضبط خواهد شد. اگر در هر زمان دیگری با یک چنین رویدادی به طور مجدد در زندگی خود مواجه شوید، ضمیر ناخودآگاه به طور اتوماتیک آن خاطره منفی را به یاد می آورد و فوراً احساسات، تصاویر و خاطرات مشابه را به ذهن می فرستد. کلیه خاطرات گذشته را به یاد شما می آورد و به شما آموزش می دهد که چگونه می توانید با در نظر گرفتن کلیه احساسات و افکارتان به آن پاسخ دهید.


یک نمونه مناسب که می توان در این زمینه مطرح کرد، مثال همان کتری پر از آب در حال جوشیدن است. اگر دست شما یک مرتبه با کتری بسوزد در ذهن شما حک میشود که کتری داغ بوده و می تواند دست شما را بسوزاند و به شما آسیب وارد سازد. اگر یک چنین قابلیتی را نداشتیم، آنوقت به تکرار اشتباهات خود ادامه میدادیم.



ضمیر ناخودآگاه این قابلیت را دارد که در آن واحد کارهای متفاوت را انجام داده و واکنش های بیشماری را بررسی کند. در عین حال شما می توانید راه بروید، تنفس کرده، و قلبتان ضربان خود را داشته باشد و ... کلیه این وقایع در ذهن فرد ثبت می شود.
لازم به ذکر است که ذهن انسان به صورت 24 ساعته در حال فعالیت می باشد، یکسره و بدون توقف و استراحت.



یکی دیگر از نمونه های بارز ضمیر ناخودآگاه، رانندگی است. زمانیکه شما در حال رانندگی هستید، اصلاً به نحوه عملکرد خود فکر نمی کنید و تمام اعمال خود را با فکر انجام نمی دهید، بلکه همه کارها به صورت اتوماتیک وار انجام می شوند، شما فقط رانندگی می کنید.



نکته مثبتی که در مورد ضمیر ناخواگاه وجود دارد این است که ما را قادر می سازد تا آرزوها و اهداف خود را عملی کنیم. می توانید ذهن خود را طوری برنامه ریزی کنید که سبب موفقیت شما در تمام عرصه های زندگی گردد.


کلیه افکار، رفتار، و تجربیاتی که از طریق ذهن خوآگاه درک می گردند، در ضمیر ناخودآگاه شما ثبت و ضبط می شوند، اما نکته جالبی که باید در این زمینه به خاطر داشت آن است که ضمیر ناخوآگاه هیچ گونه تفاوتی میان واقعیت ها و تصورات ذهنی فرد قائل نمی شود. برای ضمیر ناخودآگاه فرد محدودیتی در زمینه زمان و مکان وجود ندارد.


یکی از بهترین تکنیک هایی که از طریق آن می توانید ضمیر ناخودآگاه خود را برنامه ریزی کنید، این است که موفقیت را در ذهن خود به تصویر بکشید. این کار به شما کمک می کند تا بتوانید به صورت خودآگاه جذب چیزهایی بشوید که آنها را میخواهید. به این منظور می بایست تصاویری را که برایتان خوشایند هستند در ذهن خود مجسم کنید. این تجسم هم شامل احساسات شما می شوند و هم افکارتان.


فکر کردن به چیزهای خوب و مثبت همچنین می تواند ضمیر ناخودآگاه را در رسیدن به موفقیت ترغیب کند. شما این قدرت را دارید که افکار خودتان را انتخاب کنید. باید نسبت به چیزهایی که فکر می کنید، آگاه بوده و آنها را به طور کنترل تحت کنترل خود در آورید. به هر چیزی که فکر می کنید، از قسمت خودآگاه مغز به قسمت ناخوداگاه فرستاده می شود و ضمیر ناخودآگاه نیز آنرا به عنوان یک حقیقت می پذیرد. هیچ گاه به خودتان نگویید که: "من شکست می خورم"، "توانایی انجام این کار را ندارم"، و یا "قابلیت انجام چنین کاری را ندارم"؛ چراکه ضمیر ناخودآگاه به سرعت آنرا باور کرده و به عنوان یک حقیقت آنرا می پذیرد.



باید به ضمیر ناخودآگاه خود آموزش دهید که فقط به موفقیت، شادی، کامیابی، و سلامت و عشق فکر کند.
با استفاده از ضمیر ناخودآگاه خود می توانید موفقیت، ثروت، شغل مناسب، خانه زیبا، ماشین دلخواه، و هر چیز دیگری را که فکرش را بکنید به زندگی خود وارد کنید. میتوانید جملات مثبت خود را به طور روزانه تکرار کنید. زمانی هم که آنها را تکرار می کنید، در ذهن خود به تصویر بکشید و آنها راحس کرده و لذت ببرید.



ما با قدرت و نیروی خاصی که در ضمیر ناخودآگاهمان وجود دارد، پا به دنیا می گذاریم. فقط باید یاد بگیریم که چگونه می توانیم تا بیشترین حد از آن استفاده نماییم.
اگر شما تمایل شدیدی به موفقیت داشته باشید، می توانید قدرت، نیرو و توان ضمیر ناخودآگاه خود را به منصه ظهور برسانید.

به امید رسیدن شما به بهترین ها.


( منبع : سایت مشاوره همدردی )

به من رسید این رویا

من از آن آمده‌ی آسمانی پرسیدم:
تا کی تحملِ این همه؟!
و او با من به زبانی شگفت سخن گفت.
کی بود و کجا بود
بی‌سمت، بی‌سایه، بی‌نبود
نبود بود و نه بود
نیستی نبود
هستی، هوا، کی، نه کجا، بی نی!
نه پایین و بالایی نه،
نه دوش و نه فردایی نه، حالایی نه!
نه آب و نه خاک، نه ذهن و نه زاد
نه آتش، نه باد
کی بود و کجا بود
بی‌مرگ، بی‌زندگی، بی‌با
نه بَر، نه بو، نه سو
شب نبود و روز نبود و هنوز نبود
در آغاز، آغاز آمد
آمده‌ی آغاز بود
و رازها به راه ...!


تاریکیِ تمام
تمامِ هرچه تمام،
بی‌سمت، بی‌سایه، بی‌نبود
اشاره نبود
که بعد روشنایی از وَهم آفرینش آمد!
و آب، و آسمان، و بوی بُخارِ باد
عشق آغاز شد
و بادها وزیدن گرفتند.


آمده‌ی عزیزِ من آمده بود،
بی‌سمت، بی‌سایه، بی‌نبود،
گفت:
- زودا ...!
و رفت، و ما دیدیم، و ما علایمی عجیب
در آسمانِ آبی اسفند و ستاره دیدیم
که همه‌ی زخم‌ها شفا می‌یابند
همه‌ی آرزوها برآورده می‌شوند
و همه‌ی رویاها
که به راه ...!

یاد اوری

تشویق ها پایان می پذیرد.....
مدالها را گرد و غبار فرا میگیرد.... و
برنده ها خیلی زود فراموش می شوند...
ولی اکنون ببین آیا به خاطر می آوری :
نام سه معلمی که در پیشرفت تحصیلی تو نقش مؤثری داشته اند،
سه نفر از دوستانت که در زمان احتیاج به تو کمک کرده اند ،
یا انسان هائی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده اند،
یا اسم پنج نفر از کسانی که مایل هستی اوقات فراغت خود را با آنها بگذرانی.
جواب دادن خیلی بی دردسر و راحت است ،....نیست؟
کسانی که به زندگی تو معنا بخشیده اند ،جزو مشهورترین و بالاترین افراد دنیا نیستند؛
آنها ثروت زیادی ندارند یا مدال و جایزه مهمی به دست نیاورده اند؛
ولی....آنها کسانی هستند که نگران تو هستند و از تو مراقبت میکنند؛
کسانی که مهم نیست چگونه؛ ولی در کنار تو می مانند...

مدتی درباره آن فکر کن....زندگی خیلی کوتاه است... و تو ؛
در کدام لیست از کسانی که نامبردم هستی ؟ آیا می دانی؟

از دلت بپرس مال کیست

از دلت بپرس مال کیست

تو مال منی

خودم کشفت کرده ام

تو با من می خندی

با من گریه می کنی

درد دلت را به من می گویی

دیوانه !

دلت برای من تنگ می شود

ضربان قلبت با من بالا می رود

با سکوتم با صدایم

با حضورم با غیبتم

تو مال منی

این بلاها را خودم سرت آوردم

به من می گویی دوستت دارم

و دوست داری

آن را از زبان من

فقط من بشنوی

برای که می توانی مثل بچه ها خودت را لوس کنی

نازت را بخرد

و به تو دست نزند ؟!

چه کسی با یک کلمه

با یک نگاه

دلت را می ریزد ؟

بعد خودش جمع می کند و سر جایش می گذارد ؟

چه کسی احساست را تر و خشک می کند ؟

اشکت را در می آورد

بعد پاک می کند ؟

چه کسی پیش از آنکه حرفت را شروع کنی

تا ته آن را نفس می کشد ؟

دیوانه !

من زحمتت را کشیده ام تا بفهمی هنوز می توانی

شیطنت کنی انتظار بکشی تپش قلب بگیری عاشق شوی

تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری

تو حق نداری خودت را از خودت بگیری

من شکایت می کنم از طرف هر دویمان

از تو ...

به تو

چه کسی قلب مرا آب و جارو می کند دانه می پاشد

تا کلمات مثل کبوتر

از سر و کول من بالا بروند ؟

چه کسی همان بلاهایی که من سر تو آوردم

سر من آورده ؟

من مال توام

دیوانه !

زحمتم را کشیده ای

کشفم کرده ای ...

...

نترس

چند سوال می پرسم و می روم

یک :‌ چند سال پیرت کرده اند ؟

دو : چند سال جوانت کرده ام ؟

سه : از دلت بپرس مال کیست ؟

چهار : اگر جای خدا بودی با ما چه می کردی ؟

پنج : کجا برویم ؟

دستت را به من بده .....


ا
فشین یداللهی




ای که میزنی ام ریشخندی
به سیمایم بود ریش بلندی

تمام صورتم را پُر نموده
تو می پرسی که جریانش چه بوده

اگر گویم حقیقتها دروغ است
بدان اول که آیات بلوغ است

یکی گوید نشان دینداری ست
نشان عالمی از چین داری ست

یکی گوید نشان کودنی است
یکی گوید که ریشو یک دنی است

یکی گوید فلان درویش باشد
نشان او همانا ریش باشد

یکی گوید فلانی رفته مکه
نموده ریش را دکان و دکه

یکی گوید بزن ریشت بلند است
همیشه خرجی تو ریشخند است

یکی گوید نزن ریشت قشنگ است
اگر ریشت نباشد کار لنگ است


ولی گویم حقیقتها ز ِ ریشم
شما ای مردمان درد کیشم

یکی ریشم بود ریش و یکی زخم
ولی پیشا نی ام نادیده یک اخم

اگر ریشم زنم ریش َ م که باقی ست
و آیا تا همین اندازه کافی ست

بدان ریشم ز ِ ریش َ م ریشه دارد
پریش ریش من اندیشه دارد


ولی گویم حقیقتها ز ِ ریشم
شما ای مردمان درد کیشم

اگر مَردید مرحم آوریدش
که تا در دم زنم بر ریش آتش

اینک بهار

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

من به پایان زمان نزدیکم!

من به پایان زمان نزدیکم ، شوقِ فریادِ مرا می‌شنوی؟

من اگر دلزده از بارانم، من اگر خسته از این تکرارم، من اگر تنهایم ، غصه‌ای نیست

که این تنهایی راه این آبادیست، تو به این دلزدگی هیچ مگو

که من اینجا شب ‌و روز پشت این سایه‌ی سنگین قفسی می‌بینم!

من و این دلزدگی، سالها هست که بر سایه‌ی شب مهمانیم

بیش از این تابم نیست، تو اگر می‌ترسی، با منِ خسته نیا و همین جا بنشین

تا که روزها گذرد، پیرمردی آید و بگوید.. ای مسافر!

منتظر بر چه کسی، بر سر راه نشستی؟

سال‌ها هست دگر خش‌خش برگ خزان زیر پای خسته‌ی رهگذران

بر نمی‌خیزد از این کوچه‌ی سرد

سال‌ها هست که ماه روی تاریکی شب می‌تابد

و کسی سر به بالا نگرفته است ببیند رخ زیبایش را!

سال‌ها هست کسی، رویش‌ِ غنچه‌ی یاسی ندیده است به این باغ کهن

تو اگر می‌مانی، قصه این است

بدان ...

تنها اددی که چراغش همیشه روشنه....


من یه اددی دارم که همیشه چراغش روشنه
تنها اددی که همیشه اددت میکنه حتی اگه اکسپتش نکنی اینقد پی ام میده تابری ببینی کیه
هر وقت پی ام بدی بهت جواب میده انگار که منتظره
باهاش که اشنا میشی تعجب میکنی اخه تو نهایتی اونم نهایت
تو نهایت کوچیکی و اون نهایت بزرگی از خودت میپرسی که چرا
بعد اشک میاد تو چشماتو معنی دوست داشتن یا نه عشقو میفهمی
تنها کسی که هیچ وقت دروغ نمیگه و همون جوری که هست خودشو نشون میده
میتونی راحت بهش اعتماد کنی و سفره دلتو باز کنی و حرف بزنی
تنها کسی که هر وقت میای منتظره بهش پی ام بدی
و تنها کسی که واقعان دوست داره و تنها کسی که به معنای واقعی عاشقته
همیشه افای خوشکل تو زندگیت میذاره معنی تمام افاش اینکه دوست داره چه غمگین باشه چه شاد
تنها اددی که یه عالمه ادد داره ولی هیچ وقت تو رو فراموش نمیکنه
اگه یه روزیم بقیه دلتو بردنو اونو ولش کردی و اذیتش کردی دنبال انتقام نیست و همه خصوصیات بد و خوبتو نگه میداره پیش خودش نه هکت میکنه نه از روم زندگی بوتت میکنه
و منتظر ه و امیدوار تا یه روزی دوباره بهش پی ام بدی تا عاشقانه اغوششو به روت باز کنه و بگه عزیزم خیلی وقته که منتظرت بودم
تنها کسی که سنگ صبور همه غمهاته
تنها کسی که وقتی باهاش چت میکنی انگار که سالهاست گمش کردی و تازه پیداش کردی
تنها اددی که به وقتی باهاش چت میکنی به معنای واقعی ارامشو میپاشه تو وجود پریشونت
وقتی تو زندگی باهاش قرار میذاری دستای مهربونشو میذاره تو دستاتو و همیشه سر قرارش میمونه و تنهات نمیذاره
تنها کسی که وقتی میخاد بهت وب بده میگه چشماتو به روی دنیا ببند تا منو ببینی
اخه باید نسبت بهش معرفت پیدا کنی اونوقت وبش همیشه برات روشنه
راسشو بگم من خیلی ندیدمش ولی خیلیا بهم گفتن خوشکلترین عالمه
هر کی نگاش تو نگاش افتاده دیگه دل به نگاه کسی نبسته
تنها کسی که ویسشو با گوش جسم نمیشنوی و با گوش قلبت میشنوی و لی وقتی صداشو بشنوی دربدر صداش میشی که یه بار دیگه اونو بشنوی
من پنج شنبه شبا بعضی وقتا صداشو شنیدم چقد قشنگه
تنها اددی که میتونی به دوستیش افتخار کنی
دیگه چی بگم تا باهاش نچتی نمیدونی چی میگم ازش اینهمه گفتم که یا بری اددش کنی یا اگه اددته بیشتر باهاش چت کنی
هیچکی مث اون ارزش حرف زدنو نداره ایدیشم سه حرفیه برو تو ادرس بوک زندگیت اددش کن پی ام بده
بگو ای خدا من پی اماتو ندیدم اخه چشم دیدنشو نداشتم بیا بچت که خیلی وقته دلتنگتم

زندگی

پیرمرد با دستانی لرزان کلید چراغ را فشار داد،

ولی اتاق همچنان تاریک بود...

پس کورمال کورمال به دنبال عصایش گشت...

حال از بیرون که به اتاق بنگری،روشنایی آن را به وضوح خواهی دید...

چراغ زندگی پیرمرد مدتهاست که خاموش است...

آبی آب ز چیست ؟

همگان پرسیدند: آبی آب زچیست...

و شنیدند که تصویر رخ آسمان در آب است...

کس نپرسید ...چرا آسمان خود آبیست ..؟!

وای این انصاف نیست...

ای شمایی که خوابید و غفلت زده‌اید...

به شما خواهم گفت این یکی آبی چیست ...

و چرا اینگونه دلنشین است و ملیح ...

این یکی آبی زیبای لطیف...

آیتی از یار است که در آن نزدیکیست...

که چنین ساده ولی جذاب است...

به گمانم که شما بشناسید او را ...

چون درون جسم بی جان شماست...

آیه ای از او هست که بلند پرواز است...

من چنین گفتم و هر کس که بود عاشق دوست

خود او دریابد که منظور من از آبی چیست ...؟