سکوت

خداوند سکوت را آفرید

سکوت، یعنی گفتن در نگفتن، یعنی مقابله با شهوت رام نشدنی حرف، یعنی تمرین برگشتن به دوران جنینی و شنیدن انحصاری لالائی قلبِ مادر در تنهائی محض.



سکوت در مکالمه تلفنی، یعنی تردید یا مزاحمت، یا شرم.



هر سکوتی، سرشار از ناگفته ها نیست، بعضی وقت ها، سرشار از خجالتِ گفته هااست.



موسیقی، یعنی سکوت بعلاوه سکوت های شکسته شده ی موزون.



سکوتِ آرام کتابخانه، یعنی رعد و غرش نهفته ی تمامِ حرف های فشرده ی عالم، در پیش از این.



سکوتِ شاهد، یعنی شهادتِ دروغ، موقع خواب و استراحت و تعطیلی وجدان.



سکوتِ محکوم بی گناه، یعنی بغض، آه، گریه درون.



سکوتِ مظلوم، یعنی نفرینی مطلق و ابدی.



بعضی سکوت را به رشوه ای کلان می خرند و با سودی سرشار، به اسم حق السکوت، می فروشانند.



سکوتِ عاشق در جفای معشوق، یعنی پاس حرمتِ عشق.



سکوت، در خود گریه دارد ولی گریه، با خود سکوتی ندارد.



بعضی با سکوت آنقدر دشمنند که حتی در خواب هم آنرا با پریشان گوئی می ******ند.



سکوتِ در بیمارستان، بهترین هدیه ی عیادت کنندگان است.



آدم، بسیاری حرف ها را که می شنود، آرزو می کند کاش بشر گنگ و ساکت بود.



ایرانی ها، از قدیم معنی سکوت و سخن بخردانه گفتن را خوب بلدند، اشکال فقط در استفاده گاه و بیگاه از این دو نعمت، به جای هم است.



آنان که حرمت سکوت را پاس می دارند، بیش از حرّافانِ حرفه ای، به بشر امیدواری می دهند.



وقتی خدا بخواهد فساد کسی را برملا کند، نعمتِ سکوت را از او سلب می کند.



سکوتِ قاضی، رعب آورترین سکوتِ زمینی است، وقتی بدانی گناهکاری.



سکوتِ وداعِ واپسین دیدار دو دلدار، همیشه مرطوب است.



سکوتِ یک محکوم به مرگ، پر از پشیمانی لزج است.





خیالتان آسوده، سکوتِ مرگ، سرد و منجمد است، ولی شکستنی نیست.



زیر زمین خانه های قدیمی تمام مادر بزرگ ها، سرشار از سکوتِ ترشی سیر،انار خشکیده، سرکه ی انگور، عروسک ها و دوچرخه دوران بچگی است.



بر خانه عروس، آخر شبی که به خانه بخت می رود، در تنهائی پدر و مادرش، غمناک ترین سکوت، چنگ می اندازد.



سینمای صامت، پر از سکوتی گویا و خنده دار بود.



غیرقابل درک ترین سکوت، متعلق به معلم ادبیات پیری است که، شاگرد قدیمش را در حال غلط خواندن گلستان سعدی از تلوزیون می بیند.





آزار دهنده ترین سکوت، وقتی است که دروغ می گوئی و مخاطبت در سکوتی سنگین، فقط نگاه می کند.



در گورستان، فقط در ساعات معینی که ارواح به میهمانی می روند، سکوت برقرار است.



بعضی، بلدند با تمام وجود مدت ها ساکت باشند، حیف که زبانشان آخر همه را به باد می دهد.



آدم های ترسو، برای فرار از سکوت، با خود حرف می زنند.



تابلوهای جهت نما، در خیابان و جاده ها، در سکوتی بی ادعا، عابران را راهنمائی می کنند.



تمام مردم جهان، با یک زبان واحد سکوت می کنند، ولی به محض باز کردن دهان از هم فاصله می گیرند.



کرو لال ها، در سکوتِ محض با هم پرچانگی می کنند.



سکوت، خیلی خیلی خوب است، اما نه هر سکوتی.



بعضی، قادرند تا لحظه مرگ، سکوت کنند، به شرطِ آنکه حق السکوتِ قابلی در قبالش گرفته باشند.



در آخرت، تو را به خاطر حرفهای نسنجیده، ممکن است مجازات کنند، ولی سکوتِ بی جایت را، هرگز نمی بخشایند.



سکوت را با هر چیزی می شود شکست، ولی با هر چیزی نمی توان پیوند زد.



دفاترِ سفید و بی خطِ نو، مثل نوارِ خام، مملو از سکوتند.



تا کنون، هیچ مترجمی پیدا نشده که بتواند سکوت را، از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند.



قطعاً یکی از راههای تحمل ِزندگی، پناه بردن به سکوت است.



همیشه گفته اند، از آن نترس که های و هو دارد، از آن بترس که برّوبرّ، نگاهت می کند و در سکوت، برایت نقشه ای شیطانی می کشد.





آدم های خسیس، ممکن است بی بهانه حرف بزنند، ولی بی بها، سکوت نمی کنند.



خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت نشو، به وقت، ساکت باش.



آنانکه در مراسم خواستگاری ساکتند، در زندگی حرف نگفته باقی نمی گذارند.



درست است که زبان ِخوش مار را از لانه اش بیرون می کشد، در عوض زبان ِسرخ، سرِ سبز را به باد می دهد، بهتر نیست، مار در لانه بماند و سر بر گردن.

ثروت ، موفقیت ، عشق


زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت:هر چی فکر می کنم شما رو نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشین.
لطفا" بیاین تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا مرد تو خونه س؟ زن گفت: نه بیرونه.
آنها گفتند: پس ما نمی تونیم بیاییم تو.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به اونا بگو من خونه هستم و دعوتشون کن بیان تو.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی تونیم باهمدیگه وارد خونه بشیم.
زن که می خواست علت را بداند، پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد،
گفت: اسمش ثروته. و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیته و اسم منم عشقه.
برو به شوهرت بگو که فقط یکی از ما رو برای حضور در خونه انتخاب کنه.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را برای شوهرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد .
گفت: چه خوب!! این یه موقعیت عالیه.بذار ثروت رو دعوت کنیم. بذار بیاد و خونه رو لبریز کنه!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت رو به خونه دعوت نکنیم؟
عروس خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، به میان بحث پرید و پیشنهاد داد:

بهتر نیست عشق رو دعوت کنیم تا خونه رو از وجود خود پر کنه؟ شوهر به همسرش گفت:
بذار به حرف عروسمون گوش کنیم. برو بیرون و بگو که عشق مهمون بشه.
زن، بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشقه، بیاد و مهمون ما بشه.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق رو دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت رو دعوت کرده بودین،
دو تای دیگه بیرون می موندن، اما شما عشق رو دعوت کردین،
هر کجا او بره، ما هم با او می ریم.
هر کجا عشق باشه، ثروت و موفقیت هم هست!

قوانین عشقی عشق

همیشه عاشق کسی می شوی که در عمل بدترین گزینه برای زندگیاست.
علاقه شما به هر کس با معکوس علاقه اون به شما نسبت مستقیم دارد.
دوام عشق بسته به میزان کند ذهنی موجود بین دو طرف است .
هیچ چیز برای خراب شدن یک دختر بدتر از عاشق شدن او نیست .
هیچ کس در زندگی بیشتر از خسارتی که برای رسیدن به عشق به خودت زده ای به تو ضربه وارد نکرده است.
مرد و زن به این خاطر ازدواج می کنند که نمی دانند باید با خودشان چه کنند.
اگر چند نفر را برای ازدواج کاندید کردی با کسی ازدواج می کنی که بیشترین شهوت را به او داری نه بهترین دلایل را برای ازدواج با او .
احمق به کسی میگویند که در جوانی عاشق شود، از آن احمق تر کسی که در میانسالی هم عاشق بماند.
تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق را از هم جدا کند اما بعد از ازدواج تقریبا هرچیزی می تواند سبب جدایی آنان شود.
عشق زمانی به اوج زیبایی می رسد که مهمترین حقایق از جانب طرفین به زیبایی از هم پوشیده شده است .
عاشق شدن بهترین کار برای درک این حقیقت است که هیچ کس بیرون از شما نمی تواند شما را خوشبخت کند .
همیشه درباره معشوقه خود دوبار خود را فریب می دهی یکبار درباره محاسن او و بار دیگر درباره معایبش .
اگر در عشق به دنبال خوشبختی هستی نزد روانپزشک برو .

**فصل دلتنگی**

فصل دلتنگی ما ادمها وقتیست که دلمان نمی خواهد از هیچ جا ِ هیچ صدایی بشنویم ِ مگر صدایی که ما را بیشتر و بیشتر در عمق خودمان فرو ببرد و از نگاه اطرافیانمان در امانمان بدارد. فصل دلتنگی ما جوان ها وقتی است که می بینیم یا فکر می کنیم که هیچ کس نیست ِ دو کلام با انها گپ بزنیم و به انها بگویم که مشکلمان چیست و از کجل اب می خورد؟ این وقتها خودمان را به در و دیوار می زنیم که مرهمی برای دردهایمان بیابیم ِ اما نمی توانیم تا این که با گذشتن یک غروب ِتمام شدن یک شب بر امدن خورشید ِ دیدن یک دوست ِ دست خطی خواندن از یک اشنا و ... ناگهان دلمان باز می شود و کم کم دوباره خودمان را در میان دریایی از امید ِ ارزو و خیلی از خوبیهی می بینیم. این وسط چه اتفاقی می افتد که ما نمی فهمیم کمی دلتنگ شدیم ِ کمی حالمان گرفت و کمی به خود باز امدیم . ایا تا به حال دچار این حالت یعنی دلتنگی شدید؟ ایا تا به حال فکر کردید که چه مواقعی و چه طور دلتنگ می شوید؟ اصلا دلتنگی یعنی چه؟ دلتنگی چه رنگی است؟ اگر دلتنگی سیاه است ِ پس چطور وقتی دلتنگ هستیم ِ وقتی دلملن می گیرد ِ یه حس نیمه خوب ِ نیمه بد وجودمان را می گیرد ِ حتی بعضی ها می گویند دمی فارغ شدن از هیاهوی بیرون و در خود فرو رفتن غنیمتی است. مرز بین دلتنگی ِ بین یک حس گنگ و ناشناخته ِ اما نه چندان زجر اور با یک بیماری شناخته شده مانند افسردگی چیست؟ اگر من دلتنگ هستم ِ اگر گاهی اوقات بد جوری دلم می گیرد و ذهنم و افکارم تا ناکجا اباد سیر می کند ِ یعنی افسرده ام. ایا من حق ندارم گاهی برای خودم ِ برای دلم و برای انچه کرده ام ِ در خودم فرو روم. ایا من حق ندارم گاهی وقتها تنها ِ به تنهایی های خودم فکر کنم ؟ چه خوب می شد اگر ما مرز بین حالتهای درونی خود را و حالتهای درونی دیگران را می شناختیم. چه خوب است اگز گاهی دلمان بگیرد اما افسرده نشویم گاهی به فکر کارهای خودمانِ در اندیشه محاسبه رفتار و کردار و گفته های خودمان باشیم اما بدانیم که مضطرب نیستیم بدانیم که اینها با دلهره و استرس فرق دارد. به قول شاعر: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

چگونه دیوانه شدم...

.از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم
:چنین روی داد
یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم
دزد، دزد، دزدان نابکار.... مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه های شان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد

این مرد دیوانه است.
من سر بر داشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم رحمت، رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند.
....چنین بود که من دیوانه شدم

و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛ آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند. ولی مبادا که از این امنیت، زیاد غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است .
جبران خلیل جبران

دوست من

ای دوست من! آنچه از من برای تو نمایان می شود، نیستم.

ظاهرم چیزی نیست جز لباسی که از نخهای تساهل و نیکی با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهای بی جای تو و تو را از کوتاهی و غفلت من محافظت کند.

و اما آن ذات بزرگ و پنهان که او را «من» می خوانمش، راز ناشناخته ایست که در اعماق درونم جای دارد و کسی جز من آن را درک نتواند کرد و در آنجا برای همیشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.

دوست من! نمی خواهم تمام سخنان و کردارم را باور کنی زیرا سخنان من چیزی نیست جز پژواک اندیشه های تو و کردارم نیز جز سایه های آرزوهای تو!

دوست من! اگر بگویی باد به سوی مشرق می ورزد، فی الفور پاسخت می دهم که: آری! به سوی مشرق می وزد زیرا نمی خواهم گمان ببری افکار شناور من با امواج دریا نمی تواند همراه باد به وزش و پرواز درآید در حالی که بادها تار و پود فرسوده ی افکار قدیمی ات را از هم گسیخت و آن را متلاشی کرد و دیگر نمی توانی افکار عمیق مرا که بر دریاها درحال اهتزاز است، درک کنی. من هم نمی خواهم تو آن را دریابی زیرا دوست دارم در دریا به تنهایی سَیر کنم.

دوست من! چون خورشید روز تو طلوع کند، تاریکی شب بر من فرا می رسد. با اینحال از پشت حجابهای تاریکم درباره ی پرتوهای طلایی خورشید سخن می گویم چون در هنگام ظهر بر قله ی کوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در می آید و در هنگام رقص از ظلمات و تاریکی دره ها و دشتها خبر می دهد.

در این باره با تو سخن خواهم گفت زیرا تو نمی توانی سرودهای شبانه ام را بشنوی و بالهای مرا در میان ستارگان نمی بینی و چه خوب است که تو آن را نمی شنوی و نمی بینی زیرا دوست دارم در تنهایی، شب زنده داری کنم.

دوست من! وقتی تو به آسمانت صعود می کنی، من به سوی دوزخ خود سرازیر می شوم و با اینکه رود صعب العبوری در میان ما قرار می گیرد اما یکدیگر را صدا می زنیم و دیگری را دوست خطاب می کنیم.

من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی زیرا شعله هایش دیدگانت را می سوزاند و دود آن بینی تو را می آزارد.

من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی و بهتر است که من در دوزخ خود تنها باشم.

دوست من! تو می گویی حقیقت و پاکدامنی و زیبایی را سخت دوست می داری و من به خاطر تو می گویم:

شایسته است که انسان چنین صفاتی را دوست بدارد در حالی که در دل خود به تو می خندم و خنده ی خود را کتمان می کنم زیرا می خواهم تنها بخندم.

دوست من! تو نه تنها مردی درخورِ ستایش، هوشیار و فرزانه هستی بلکه یک مرد کامل بشمار می روی اما من دیوانه ای بیش نیستم که از عالم عجیب و غریب تو دور هستم. من دیوانگی خود رااز تو مخفی می کنم زیرا دوست دارم در عالم جنون نیز تنها باشم.

ای عاقل و ای هوشیار! تو دوست من نیستی. چگونه می توانم تو را قانع کنم تا سخنم را درک کنی؟

راه من راه تو نیست اما در کنار هم و با هم قدم می زنیم!

 
y@s آواتار ها

باید بگی دوستم داری

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.
آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری،
آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.



دمی می آید و بازدمی میرود
اما زندگی غیر از این است و
ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که
نفس آدمی را می برد

مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد

براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست.
فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید

قطره اشک

دو قطره اشک در رودخانه زندگی شناور بودند. یکی به دیگری گفت‎: «من قطره اشک دختری هستم‎ که عاشق بود و عشقش را از دست داد. تو قطره اشک چه کسی هستی‎؟»
قطره اشک گفت‎: «من قطره اشک دختری هستم که عشقش را به دست آورد».


عشق پدیده عجیبی است‎. همه به عشق نیاز دارند، ولی وقتی عاشق می‎شوید، انگار که خود را با اندوه در آمیخته‎اید. به یک فرد خاص وابسته می‎شوید و به او حالت اعتیاد پیدا می‎کنید. آن قدر احساس قدرت می‎کنید که به پیشواز رنج می‎روید. عشق می‎تواند قدرتی در شما پدید آورد تا هر گونه‎ درد و رنج را تحمل کنید و همه نوع فداکاری و از خودگذشتگی از خویش نشان دهید. در عین حال‎، احساس کم دانستن در شما ایجاد می‎کند. گاهی وقتی عاشق می‎شوید و در می‎یابید که تا جای ممکن در راه عشق‎تان فداکاری کرده‎اید، بی‎اختیار از او رنجیده خاطر می‎شوید. سپس در می‎یابید که قسمت مهم‎ و بزرگی از وجودتان را به آن فرد هدیه داده‎اید. و اگر او ترکتان کند، احساس خلاء وحشتناکی را در خود حس خواهید کرد.



هر چقدر سعی کنید اشک‎هایتان را در خود نگه دارید، قطرات اشک از چشمانتان به روی زمین فرود می‎آیند تا در رودخانه زندگی جاری شوند. بیشتر قطرات اشک شناور در رودخانه زندگی از چشمان‎ عشاق فرو ریخته‎اند. و این نشان دهنده عظمت عشق است‎. عشق به خداوند منان به شما احساس‎ هویت می‎بخشد. عشق اشک شما را در می‎آورد، به همین دلیل است که قطره اشک زیباست‎.


دوستت دارم


دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوسم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارارم‌
ستت‌دارم‌دوتت‌دات‌داردوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د ارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست ت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم ‌دوست دارم

__________________

تودنیای بچه ها

تو دنیای بچه ها : همه با هم زود دوست میشن ،همه با هم دوستنن
تو دنیای بچه ها :تفنگا نا مریی یا الکین
تودنیای بچه ها : آقا پلیسا هیچ وقت رشوه نمی گیرن
تودنیای بچه ها : دزدا زود از زندان بیرون میان
تودنیای بچه ها : اگه سوتی بدی کسی چپ چپ نگات نمی کنه
تو دنیای بچه ها : اگه جیش داشته باشی زود دستتو میگیرن میبرنت دستشوئی
تودنیای بچه ها : آمپول زدن هیچ وقت درد نداره(بازی)
تودنیای بچه ها : با پولاشون میشه همه چیز خرید
تودنیای بچه ها :مرزی وجود نداره
تودنیای بچه ها : چیزی به اسم دختر بازی وجود نداره اون خاله بازیه
تودنیای بچه ها :اگه چیزی بهشون ندی : ببین خیلی لوسی اصلادیگه باهات دوست
نمیشم(مثلا قهر هستن) تو دنیای اونا قهرا چند دقیقه ای و زود آشتیه
تو دنیای بچه ها : چیزی به اسم دروغ وجود نداره اگه باشه زود خودشونو لو میدن
تو دنیای بچه ها : ماشینا تصادف میکنن اما سر نشینا همیشه زنده می مونن
تو دنیای بچه ها :بدون مهریه و جهزیه میشه ازدواج کرد
تو دنیای بچه ها : هیچ کس معتاد نمیشه
تو دنیای بچه ها :تو بازی با لا بلندی یه جا ده هست به اسم جاده خدا
تو دنیای بچه ها :اگه اذیتش کنی بهت میگه : پو یو نکن به مامانت میگما
تو دنیای بچه ها : گو به (گربه ) بچه های شیطونو می خوره
تو دنیای بچه ها :آدما رو هیچ وقت به خاک نمیسپرن
تو دنیای بچه ها : آدم وجود نداره چون همشون فرشتن اینو خودشون نمیدونن



http://i2.tinypic.com/61jxv6b.jpg

زندگی چیست ؟

زندگی تکرار تفکر در حلقه ی حیات است.
زندگی معمای وجود در تفکر بشر است.
زندگی ازمایشگاه صبر برای موجود کم طاقت است.
زندگی لطف اجباری اما شیرین خداوند است.
زندگی خالی است ان را پر کن.
زندگی یک مشکل است با ان روبرو شو.
زندگی یک معادله است موازنه کن.
زندگی یک معما است ان را حل کن.
زندگی یک تجربه است ان را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است قبول کن.
زندگی یک کشتی است با ان دریانوردی کن.
زندگی یک سوال است ان را جواب بده.
زندگی یک موفقیت است لذت ببر.
زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.
زندگی یک هدیه است ان را دریافت کن.
زندگی دعاست ان را مرتب بخوان.


دل ... زندگی ...

یکی دل به 100دل بنده،
یکی 100 دل به یکدل میبنده،
یکی یکدل به یکدل میبنده و تا آخر پابنده،
یکی دل به هیشکی نمیبنده،
یکی نمیدونه دل به کی بنده،
یکی هر بار به یکی دل میبنده،
یکی دل میبنده تا بخنده،
یکی هم دلش اکبنده مونده به کدوم یکی دل ببنده!!


زندگی دفتری از خاطرهاست...
یک نفر در دل شب،
یک نفر در دل خاک،
یک نفر همدم خوشبختیها،
یک نفر همسفر سختیها،
چشم باز کنیم، عمر مان میگذرد، ما همه همسفریم
...

گذر عمر

وقتی به گذر عمرم نگاه میکنم می بینم که ..... کاش هنوز 15 سالم بود تا اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم ولی اینم می دونم 5-6 ساله دیگه هم میگم کاش 25 سالم بود تا اشتبا......
سالهاس که سنگینی گذر ثانیه ها روی دوشم حس میکنم

می خواهم خودم باشم !

می خواهم خودم باشم !

خودم آنگونه که هستم ...

با تمام خواسته هایم ...

حتی اگر آمیخته با جسارت باشد !

خودم باشم ...

خودم آنگونه که می خواهم ...

حتی اگر در چشم های دیگران نگنجم ...!
http://tinypic.com/ieov2h.jpg

http://www.dwyerfineart.com/home%20page%20850.jpg


زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود.

روزگار روبه راه بود. هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود.
با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود.
زیر گنبد کبود بازیِ خدا نیمه کاره مانده بود.
واژه ای نبود و هیچ کس، شعری از خدا نخوانده بود.
تا که او مرا برای بازیِ خودش انتخاب کرد.
توی گوش من یواش گفت: تو دعای کوچک منی، بعد هم مرا مستجاب کرد.
پرده ها کنار رفت، خود به خود با شروع بازیِ خدا، عشق افتتاح شد.
سالهاست اسم بازی من و خدا زندگی ست.
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست.
بازی ای که ساده است و سخت، مثل بازی بهار با درخت.
با خدا طرف شدن کار مشکلی ست، زندگی، بازی خدا و یک عروسک گلی است...!


عرفان نظرآهاری


خدایا نزار بزرگ بشم


الو ... الو ... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...

شروع دوباره

خیلی اشتباه ها تو زندگیم  انجام دادم هیچ کدوم به نفعم نبوده میخوام دیگه بچگی نکنم میخوام حواسم به زندگیم باشه به دور و ورم به خانوادم به انتخاب دوستام میخوام بشم یه ادم دیگه هر چند ک که سخته ولی میشه

http://farm1.static.flickr.com/61/224695660_8251287723_o.jpg


دل خوش سیری چند؟

بیخودی خندیدیم... که بگوییم دلی خوش داریم،بیخودی حرف زدیم... که بگوییم زبان هم داریم،ما به هر دیواری... آینه بخشیدیم... که تصور بکنیم... یکنفر با ما هست!!!

http://gallery.photo.net/photo/5927780-lg.jpg

رگبار

خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون‏

واسه گریه کردنُ دیدن این دنیای زشت!

مرسی که پا به ما دادی واسهء سگ دو زدن

واسه گشتن تو جهنم دنبالِ راهِ بهشت!


خدا جون ممنون از این که دو تا دَس دادی به ما‏

تا اونا رُ رو به هر مترسکی دراز کنیم!

تا نذاریم زنجیرا توی سیاهچال بپوسن!

تا بتونیم ماشهء مسلسلا رُ ناز کنیم!


خیلی ممنون که یه جُفت گوش روی کله های ماس

که با اون صدای بُمب افکنا رُ گوش بکنیم!

گوش به فرمانِ خبرهای دروغ ِ رادیو

عشقُ آزادیُ انسانُ فراموش بکنیم!


آخ که شُکرت – ای خُدا!-

واسه جهان به این بَدی!

چی می شُد اگه تو دست

به ساختنش نمی زَدی!


خُدا جون!مرسی از این دلی که تو سینه مونه

که می تونیم بذاریم بدزدنش با یه نگاه!

می تونیم دلِ یکی دیگه رُ بازیچه کنیم

می تونیم خیلی راحت به عشق بگیم یه اشتباه!


خداجون!ممنون که مغزی توی کله مون داریم

که می تونه داغی ِ تیر خلاصُ حس کُنه!

می تونه سراغ دنیاهای ممنوعه بره!

می تونه مِس رُ طلا ، یا که طلا رُ مِس کُنه!


مرسی که زبون به ما دادی برای حرف زدن

تا از این همه مزخرف دُنیا رُ پُر بکنیم!

تا دهن بند اختراع بشه به لطف حرف حق

تا بتونیم با زبون از تو تشکر بکنیم!


آخ که شُکرت – ای خُدا!-

واسه جهان به این بَدی!

چی می شُد اگه تو دست

به ساختنش نمی زَدی ! ...

محتاج

گفتم
نمیدانم که در قید که هستی؟
طرفدار خدا یا بت پرستی؟
نمیدانم در این دنیای محشر!
به چه عشقی چنین ساکت نشستی!


گفت
طرفدار خدای عشقم ای یار
از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرست بی وفایی
نه من که غصمه درد جدایی
درد جدایی...


گفتم

خدارا با تو هرگز نیست کاری
که تو خود ناخدای روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته
مثل ماهی که رو ابرا نشسته


گفت
اگر من ناخدایم با خدایم
نکن تو از خدای خود جدایم
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق


گفتم
خدای عشق تو داره خدایی...
که تو دینش گناه بی وفایی...
بگو رندانه می گویی و صد افسوس
تو نور ماهی و من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی .. یا ز مستی
نفهمیدم ... که در قید که هستی


گفت
من غرق سکوتم تو بخوان...
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان...
سینه و راز تویی

به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق



گفتم

من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی....
من رو به زوالم
دم آغاز تویی....

از ادمیت

آدم بودن هم چیز خوبیست انگار

 به یک نفس عمیق می مانَد هر روزش!


بفرمایید:

یک لقمه آدمیت ایرانی

با یک ورقه پنیر فرانسوی


نوشته لعیا خواهرم

به زاستی پل زندگی کجاس؟

دختران روستا
به شهر فکر میکنند،دختران شهر در ارزوی روستا میمیرند
مردان کوچک به اسایش مردان بزرگ فکر میکنند
مردان بزرگ در ارزوی ارامش مردان کوچک میمیرند
پروردگارا،کدامین پل در کجای جهان شکسته است
که هیچ کس نه به خانه اش میرسد نه به ارزوهاش؟؟http://sinadata.persiangig.com/pictures4blogfa/bridge.jpg

دلم گرفته

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... ‌آفتابی شه...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ... انگار نه انگار که غمی بوده ... همه چیز فراموشت بشه ...!!! کاش می شد

http://ali-reza-z40.persiangig.com/image/rainView.jpg

زندگی

زیبایی زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی رویایی است مثل رویای ِیکی کودک ناز زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه ی باز زندگی تک تک این ساعتهاست زندگی چرخش این عقربه هاست زندگی راز دل مادر من زندگی پینه ی دست پدر است زندگی مثل زمان در گذر است

http://i22.tinypic.com/1zmclfp.jpg

سلام

این وب و راه انداختم برای دل خودم و هر جی دوست داشتم توش بنویسم

قبلا عکاسی میکردم حدودا یه ماهی میشه که عکاسی نکردم اعصابم از خودم خورده از کارهایی که کردم  این که الان وضعم اینجوریه

ولی بازم خدا رو شکر میکنم که وضع بد تر از این نشد

ولی دلم برای عکاسی خیلی تنگ شده خیلی زیاد دلم برای دوربینم هم تنگ شده امیدوارم دوباره همه جی رو به راه بشه
http://news.cnet.com/i/bto/20080826/Canon_50D_small_top_350x396.jpg